هرم آتش



من این روزها چی کار می کنم؟ در چه حالم؟ اومممم این روزها دارم همون تصمیم یک سال پیشمو عملی می کنم. اون مراحلی که به عهده خودم بود رو تموم کردم و باید منتظر باقی پروسه بمونم. البته خیلی چیزها اون طور که فکر می کردم پیش نرفت و متاسفانه یک مسئله پزشکی که ازش اطلاعی ندشتم و مشکل بیماری ای که چند سال پیش داشتم، موضوع رو برام سخت کرد. راستش تا حدودی حتی احتمال میدم به خاطر این مسائل پظشکی کل قضیه بره رو هوا.

روزهای سخت و پر اضطرابی رو می گذرونم. پارسال تو یه شرایط سخت تصمیمی گرفتم که می دونستم پر از ریسک و سختیه اما اون موقع به نظرم اومد جز اون چاره دیگه ای ندارم. هنوز هم البته به نظرم تصمیم درستی بود و اگه عملی بشه به محاسنش می ارزه. اما این اضطرابش و تحمل اضطراب برای من که زندگی خیلی آرومی رو نگذروندم خیلی سخته. می دونم که به لحاظ منطقی هیچ زمانی وجود نداره که زندگی آدم به س و رکود برسه ولی با توجه به این که زندگی نسبتا سختی داشتم، و سنم هم کمی بالا رفته،

یادمه قبلا اینجا یه چیزهایی در مورد توجه های عجیب یکی از همکارهای متأهلم نوشته بودم. خوب به سلامتی این هفته متوجه شدم چند سالی هست با یکی از دخترهای مجرد شرکت دوست بودن و سال گذشته به زندگی مشترک 14ساله شون با همسرشون خاتمه دادن و در حال حاضر با همون دختر همکار عزیز این اِ ریلیشن شیپ هستن. خوب از اون بدو ورود به شرکت هم نگاه هاش به نظرم یه جوری بود. خوب اگه این قدر تو زندگیش اوکی نبود چرا 14 سال ادامه اش داد؟ یه زمانی همیشه غصه می خوردم از این که جوونیمو

چه اتفاقی برای پروژه بهبود افتاد؟ بعد از چند ماه کار متوجه تناقض هایی توی کار با مشاور شدم. اول به ما این طور گفته شده بود که ایشون دانشجوی دکتری در آمریکا تشریف دارن و از اونجا پروژه رو ران خواهند کرد. قرار بود سه ماه ابتدایی پروژه با این فرد کلاس های آنلاین از طریق اسکایپ داشته باشیم. بعد از دو جلسه برای من سوال شد که چرا با این که اینجا 10 صبجه و آمریکا 2 نصفه شب، نوری که از پنجره اتاق جناب مشاور می تابه تو اتاقش مثل 10 صبح ماست؟ تا این که یک ماه بعد از

یادم رفته قبل ترها چه طور می نوشتم، از چی می نوشتم،. یادمه یه چیزایی رو نوشته بودم و نیمه کاره گذاشته بودم، جریان پروژه بهبود شرکت بود فکر کنم. دیگه مهم نیس. اون پروژه مختومه شد مثل همه پروژه های مدیریتی دیگه شرکت که طی این سی و چند سال شروع شدن و به نتیجه نرسیدن. این چند وقت مثل اغلب روزهای این چند سال خودمو تو کار غرق کردم. بیشتر وقتمو تو شرکت اضافه کار وای میستادم تا پول پس انداز کنم. هرچند که با این وضعیت افزایش قیمت دلار باز هم رو دست خوردم.

دلم می خواد بازم بنویسم احساس می کنم در ازای سختی های زیادی که توی زندگیم تحمل کردم، زندگی بهم کم پاداش داده. وقتی شرایط کاریمو مقایسه می کنم با کسایی که تو اداره های دولتی کار می کنن با کلی حقوق و مزایا، همه اون روزهای کودکیم که به خاطر یه 19.75 کلی کتک می خوردم میاد پیش چشمم. من این همه درس خوندم، به خاطر رشته مورد علاقه ام پشت کنکور موندم، دولتی قبول شدم، سراسری، تهران، از وقتیم حتی فوق لیسانسم تموم شده همین جوری دارم می خونم و یاد می گیرم.

انقدر ننوشتم که حساب کار از دست در رفته. حوصله نوشتن قصه های شرکت رو ندارم. حالم از اون شرکت به هم می خوره و تصمیم دارم ازش بزنم بیرون. به زودی. اگه شرایط کاری امسالم رضایت بخش نباشه اوایل سال و اگه معمولی باشه تا آخر سال من سال های سختی رو پشت سر گذاشتم. تمام مدت سعی کردم با جون کندن و خرکاری و سگ دو زدن از تعداد روزهای سگی زندگیم کم کنم. و همین توقعمو از زندگی بالا برده. یعنی نه به پاداش های کم راضی میشم نه به خوشی های کوچیک دلخوش.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نوشته های دیجیتالی من حسینیه ارشاد my-ayer کمرنگ تر از آنکه به چشمت آید لبخند زیبا Stephanie خمارمستی نمایندگی هایگلاس ای جی تی ایشیک فرامید Security | امنیت تعمیرات تخصصی آیفون تصویری